درباره وبلاگ

خوش اومدید من مهسا هستم خوشحالم كه به وبلاگ من سر زديد ...دوستون دارم...
موضوعات
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان چشم بارانى و آدرس cheshmbarani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 70
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 84
بازدید کل : 70214
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

چشم بارانى
سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:دلهره,ارامش,دستی رو به اسمان, :: 13:22 ::  نويسنده :        

 

دلهره هــــــــــــایت رابه باد بــــــــــــده


اینجــــــــــــــــا دلی هست که برای آرامشت دستی رو به آسمان دارد.

 

 



دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 4:2 ::  نويسنده : mahsa       



حس پايان در وجودم موج ميزنه ، ميخوام تموم بشم .

كنار پنجره ايستادم و به در نگاه ميكنم ، قرار بود امروز بياي .

دوست داشتم لحظه پايانم كنارم باشي و ببينمت ، اما دير كردي

دارم هر لحظه به پايان راه نزديكتر ميشم ، انگار سرعت زمان

صدها برابر شده ، به عقربه ها نگاه ميكنم و ملتمسانه ميگم آرومتر ،

توروخدا آرومتر

هنوز نديدمش ، هنوز منتظرم ، هنوز . . .

اما عقربه ها بي اعتنا تر با عجله دارن حركت ميكنن

دستام ميلرزه و نفسام به شماره افتاده چقدر سردمه ، از اين لرزش

دستام ميترسم

ياد گذشته ها افتادم همون روزايي كه هيچوقت نتونستم از ته دلم بخندم

همون روزايي كه لبخند ميزدم تا تمام دردمو توي لبخندم پنهان كنم

همون روزايي كه تكه هاي خرد شده ام رو تويه  خلوتم كنار هم ميذاشتمو

هيچ راهي براي سرهم كردنش پيدا نميكردم و آروم اشك ميريختم

بذار يكم دورتر برم ،

ياد روزي افتادم كه برا اولين بار ديدمت و چه احمقانه عاشقت شدم

بدنم سردتر شده و نفسم ديگه درنمياد ولي هنوز منتظرم بياي

يه بغض توي گلوم قلبمو قلقلك ميده و تمام تلاششو ميكنه از چشماي

سرخ شده ام فوران كنه ، ولي چشمه اشكم خشك شده

ميبيني با من چه كردي ؟ حتي ديگه اشكي برام نمونده .



تو سكوت اتاق صداي باز شدن در پيچيد و بالاخره تو آمدي

چقدر مردده صداي قدم هات ، توان اينكه برگردمو به استقبالت بيامو ندارم

صداي قدم هات ساكن شد و تو پشت سرم ايستادي

و ميگي سلام . . .

ميخوام جواب سلامتو بدم اما ديگه نفس ندارم

دير كردي و من لحظه رسيدنت به پايان رسيدم  ، منو تو آغوشت گرفتي و

چه بي صدا اشك ميريزي ، گرمي آغوش تو و تن سرد من

كنارت ايستادم و تن سردم رو به آغوش گرفتي و اشك ميريزي و ناله ميكني

چقدر آشناست جملاتت

دوستت دارم ، به خدا دوستت دارم

ولي چقدر دير ، وقتي كه به پايان رسيدم

وقتي كه نبودم تا اشكاي داغتو از روي گونه ات پاك كنمو بگم عزيزم گريه نكن

اين روزا ميگذره و يه روزي بالاخره خنده و شادي راهشو گم ميكنه و زنگ

در خونه مارو هم ميزنه و مهمونمون ميشه

چقدر تلخه وقتي از جسمم جدا شدم اشكاي داغتو  ديدم و

 دوستت دارم گفتنتو شنيدم و ناخوداگاه گريه كردم براي تمام

اشكهايي كه ريختم و نديدي و دوستت دارم هايي كه گفتم و نشنيدي

و چه تلخ به پايان رسيدم .



دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 3:35 ::  نويسنده : mahsa       

عشق ودیوانگی

 

درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وكسل تر از همیشه.
ناگهان ذكاوت ایستاد و گفت: بیایید یك بازی بكنیم مثلا " قایم باشك..."

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی كه هیچ كس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع  كرد به شمردن: یك ... دو ... سه ...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان كرد
خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی شد
هوس به مركز زمین رفت
دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت
طمع در كیسه ای كه خودش دوخته بود مخفی شد .

و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادویك ...
و همه پنهان شده بودند بجز عشق كه همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان كردن عشق مشكل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...
هنگامی كه دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یك بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد : " دارم میام، دارم میام..."

اولین كسی را كه پیدا كرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.
لطافت را یافت كه به شاخ ماه آویزان بود . دروغ در ته دریاچه و هوس در مركز زمین یكی یكی همه  را پیدا كرد.
بجز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود . حسادت ، در گوشهایش زمزمه كرد : " تو فقط باید عشق را پیدا كنی و او پشت بوته گل رز است."

دیوانگی شاخه چنگك مانندی را از درخت كند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدای
ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود. او نمیتوانست جایی را ببیند.
او كورشده بود.

دیوانگی گفت : من چه كردم، چگونه میتوانم تو را درمان كنم؟
عشق پاسخ داد : تو نمیتوانی مرا درمان كنی اما اگر میخواهی كاری بكنی راهنمای من شو.
و اینگونه شد كه از آن روز به بعد ...

عشق كور شد و دیوانگی همواره همراه اوست.



دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 3:26 ::  نويسنده : mahsa       

دائم برای دیدن هم دیر می کنیم
وقت قرارها همه تاخیر می کنیم

اول برای عشق همه تند می دویم
اما اواسط همه گیر می کنیم
       
چرا روی نقاشیا بیخودی سایه می زنی
این همه حرف خوب داریم حرف گلایه می زنی

اگه منو دوست نداری راحت اینو بهم بگو
چرا باحرفات و نگات بهم کنایه می زنی
         
گفتی اهل آسمونی ولی من اهل زمینم
گفتی فاصله زیاده،بین تو تا سرزمینم

حلا می گذره از اون روز،جای ما انگار عوض شد
تو یه جور دیگه هستی،ولی من بازهم همینم
       
جواب خشم تو دادم همیشه با مهر وخنده
اما یاد گرفتم ان کس که بده میشه برنده



سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:29 ::  نويسنده : mahsa       

درگیر رویای توام

منو دوباره خواب کن


دنیا اگه تنهام گذاشت

تو منو انتخاب کن


دلت از آرزوی من

انگار بی خبر نبود


حتی تو تصمیمای من

چشمات بی اثر نبود


خواستم بهت چیزی نگم

تا با چشام خواهش کنم


درا رو بستم روت تا

احساس آرامش کنم


باور نمی کنم ولی

انگار غرور من شکست


اگه دلت میخواد بری

اصرار من بی فایدست


هر کاری میکنه دلم

تا بغضمو پنهون کنه


چی میتونه فکر تو رو

از سر من بیرون کنه

یا داغ رو دلم بذار


یا که از عشقت کم نکن

تمام تو سهم منه

به کم قانعم نکن

   



سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:28 ::  نويسنده : mahsa       

دل من...
  •  

دل من کوچه خاموش و تهی ست                          


جاده ای گمشده در باران ها


خوابش آشفته زرویایی تلخ                                  


خسته در پیچ و خم هذیان ها


راه گم کرده شبها همه شب                                


با سحر عشق نهان می ورزد


با غمی گمشده دارد پیوند                              


دل من با دل شب می لرزد


کس به پایان شب من نرسد                          


راه این کوچه ندارد انجام


لیک افتاده بر این جاده دور                       


سایه رهگذری بی فرجام


دل من کوچه خاموش و تهی ست               


جاده ای گمشده در باران ها


سایه پرداز سکوت وسیهی ست                  


خسته در پیچ وخم هذیان ها




سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:24 ::  نويسنده : mahsa       

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید



                                        من که رفتم، بنشینید و هوارم بزنید


باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد


                                                             بنویسید که بد بودم و جارم بزنید

                                       من از آیین شما سیر شدم


                                          پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید


دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید


                                                خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

 

ای آنها که به بی برگی من می خندید

مرد باشید و... بیایید و کنارم بزنید...



سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, :: 2:22 ::  نويسنده : mahsa       

خدایـــــــــــــا . . .
چرا تا زنده ایم
روانمان را شـــــــــاد نمی کنی ؟ !
همینکه مردیم . . .
شادروانمان می کنی ؟ !

.

.

.


آدمای دنیای من فعل هایی را صرف میکنند که برایشان صرف داشته باشد!

.

.

.

هوایت دستان سنگینی داشت، وقتی به سرم زد فهمیدم!

.

.

.

دُنـبـال ِ کَـلاغـیْ می گـردَم ،
تا قـآرقـآرَش رآ بـه فـال ِ نـیـکْ بـگیـرَم ،
وقـتـی…
قآصـِدَکـْ ـهـا هـمـه لال انـد

.

.

.

گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند

.

.

.

آدم هـــای کنــــارم مثل جُــــمعه می‌ مــــــانند
معلــــــــوم نمی‌کند “فــــــرد” هستــــند یا
زوج” …
پُــــر از ابـــــهامند…

.

.

.

شـده ام مـعـادلـه ی چنـد مَـجهولـی !
ایـن روزهـا هـیـچ کـس از هـیـچ راهـی مـرا نـمـیـفهمـَد

.

.

.

نبودن هایت آنقدر زیاد شده اند
که هر رهگذری را شبیه تو می بینم !!
نمی دانم غریبه ها ” تــــــــــــــــــــو ” شده اند
یا تو ” غریبـــــــــــــــــــــــــــه ” ؟؟!!

.

.

.

گاهی برای کشـیدنِ فـریـاد
هـزاران پیکـاســو هـم کـافـی نیسـت .

.

.

.

من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی ..
من هنـــوز روزها را می شــمارم!..
و تـــو پیدا نمیشوی !..
یا من بازی را بلــد نیستم !
یا تو جر زدی !

.

.

.

امشب ؛
هنگام خوابیدن با خود قدری فکر کنیم …
امروز چه کرده ایم
که فردا لایق زنده ماندن باشیم …

.

.

.

چه زیبا نقش بازی می کنیم …
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛
حتی خدا هم
از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است

.

.

.

همین که فهمید غـــــــــــم دارم آتش گرفت . . .
به خودت نگیر رفیق !
!!!!
سیـــــــــــــ ــگارم را گفتم

.

.

.

هر جا که می بینم نوشته است :
” خواستن توانستن است ”
آتش می گیرم !
یعنی او نخواست که نشد ؟!

.

.

.

حرارت لازم نیست ، گاهی از سردی نگاهت میتوان آتش گرفت



دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 18:29 ::  نويسنده : mahsa       

این بار اگر زن زیبارویی را دیدید...

هوس را زنده به گور كنید...


و خدا را شكر كنید برای خلق این زیبایی...

زیر باران اگر دختری را سوار كردید جای شماره به او امنیت بدهید...


او را به مقصد مورد نظرش برسانید نه به مقصد مورد نظرتان...


هنگام ورود به هر مكانی با لبخند بگویید: اول شما...


در تاكسی خودتان را به در بچسبانید نه به او...


بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در كوچه خلوت می بیند احساس امنیت كند نه ترس...


بیاییدفارغ از جنسیت كمی مرد باشید...



دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, :: 18:26 ::  نويسنده : mahsa       

من زنی را زیسته ام
در حنجرهء مردی
که سال ها
نه به هیچ عاشقانه ای
که تنها به فریاد میلرزید
من زنی را زیسته ام
که با چرخش یک "قفل"
تمام زندگی اش واژگون میشد
چرا که ...
وحشتِ وجودِ مردی را به جانش می انداخت
که نگاهش را
نه به مهر
که به خشم ... روی صورت زن میپاشید
من زنی را زیسته ام
که سرش همیشه پایین بود
نه از شرم نوازش های مردش
از وصله های نانجیبانه اش
که " ناجور" به شب و روزش دوخته بود
من زنی را زیسته ام
که سالها پیش مرده بود
و هرگز ندانست ...
نفهمید ...
که عشق
این نیست