درباره وبلاگ

خوش اومدید من مهسا هستم خوشحالم كه به وبلاگ من سر زديد ...دوستون دارم...
موضوعات
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان چشم بارانى و آدرس cheshmbarani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

چشم بارانى
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 3:35 ::  نويسنده : mahsa       

عشق ودیوانگی

 

درزمانهای بسیار قدیم، وقتی هنوزپای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر وكسل تر از همیشه.
ناگهان ذكاوت ایستاد و گفت: بیایید یك بازی بكنیم مثلا " قایم باشك..."

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا" فریاد زد : من چشم میگذارم. و از آنجایی كه هیچ كس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع  كرد به شمردن: یك ... دو ... سه ...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان كرد
خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد
اصالت در میان ابرها مخفی شد
هوس به مركز زمین رفت
دروغ گفت به زیر سنگ میروم ولی به ته دریا رفت
طمع در كیسه ای كه خودش دوخته بود مخفی شد .

و دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتادونه ... هشتاد ... هشتادویك ...
و همه پنهان شده بودند بجز عشق كه همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان كردن عشق مشكل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید. نود و پنج ... نود و شش ... نود و هفت ...
هنگامی كه دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یك بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد : " دارم میام، دارم میام..."

اولین كسی را كه پیدا كرد تنبلی بود زیرا تنبلی ، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود.
لطافت را یافت كه به شاخ ماه آویزان بود . دروغ در ته دریاچه و هوس در مركز زمین یكی یكی همه  را پیدا كرد.
بجز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود . حسادت ، در گوشهایش زمزمه كرد : " تو فقط باید عشق را پیدا كنی و او پشت بوته گل رز است."

دیوانگی شاخه چنگك مانندی را از درخت كند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صدای
ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد. با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون میزد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود. او نمیتوانست جایی را ببیند.
او كورشده بود.

دیوانگی گفت : من چه كردم، چگونه میتوانم تو را درمان كنم؟
عشق پاسخ داد : تو نمیتوانی مرا درمان كنی اما اگر میخواهی كاری بكنی راهنمای من شو.
و اینگونه شد كه از آن روز به بعد ...

عشق كور شد و دیوانگی همواره همراه اوست.



نظرات شما عزیزان:

B a R a n
ساعت0:16---20 شهريور 1391
عشق و دیوانگی ؟ ؟ پس یعنی عاشقا دیوونن.؟ ؟ یعنی عشق دیوونگیه؟ ؟ خب مطمئنا دیوونگی حماقته



جالب بود مهسا من این مطلبو ساله اوله راهنمایی تو دفتر خاطرات یکی از دوستام خوندم
پاسخ:ممنون,دیوانه عشق بحثش جداست باران جون


فاك يو
ساعت0:17---16 شهريور 1391
اگ بگم ي دونه اي تو وبلاگا چ حسي بهت دس ميده مهسا جون؟
پاسخ:از من بهتر هم هستن ممنون حس واقعیم قابل توصیف نسیت


کاش یکم بارون بگیره
ساعت3:41---16 مرداد 1391
سلام قشنگ بود ...
خوشحال میشم به منم سر بزنی...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: